سفارش تبلیغ
صبا ویژن






فقط بخاطر تو...

بسم الله الرحمن الرحیم

خدا رو شکر.

خدایا این روزا خیلی مقابل لطفت احساس شرم دارم. خدایا به حجتت قسم منو ببخش. از من بگذر، شتر دیدی، ندیدی.

شب چهارشنبه یعنی سه شنبه شب من بالاخره تونستم بله رو از زبون عروس خانم بگیرم.

یا صاحب الزمان امشب منسوب به شماست، برامون دعا کن. به بدی من نگاه نکن. به خوبی خانمم منو ببخش. یا مهدی ادرکنا.

عزیزم به خدا خیلی دلم گرفته. از حرف و صحبتهای امشب، خیلی دلم میخواست میتونست شرایط اون جوری باشه که تو راضی و سرحال باشی. از اینکه اینقدر پکر دیدمت خیلی ناراحت شدم. دلم شکست. عزیزم من امشب سعیم رو کردم که یکم با حرفام قانعت کنم اما فهمیدم که فایده ای نداشت و خیلی دلم می خواست حالت رو بهتر کنم که متاسفانه نتونستم. عزیزم نمیدونم چه جوری بهت ثابت کنم که عزیزی، چه جوری بهت بگم که برای بابام هم عزیزی؟ چه جوری بهت بگم که مامانم هم خیلی دوست داره؟ فقط بهت بگم بدون اینا واقعیت داره.

هم دلم نمی خواد در مورد امشب حرف بزنم هم دلم می خواد بهت بفهمونم که ما هممون دوستت داریم و منتظرتیم. ولی دیگه بسه. بگذریم.

بریم سراغ چیزای قشنگ:

اول: خودت که زیباترین اتفاق زندگی من هستی. خدارو بخاطر داشتنت شکر می کنم. قشنگم

دوم: عزیزم قول می دم از فردا یعنی امروز(دیگه نزدیک صبح شده) حال و هواتو عوض کنم. موندم چی کار کنم؟:باید فکر کرد

دستتو بگیرم تو دستم وقتی کنارم می شینی توی ماشین؟ یا یه جایی یواشکی ماچت کنم؟بووووس یا این که بریم با هم بستنی بخوریم و حالا از چی حرف بزنیم؟ نمی دونم.

شاید هم یه چند تا جوک و شوخی آماده کردم تا یکم بخندیم.پوزخند یا این که بهت چی بگم از این به بعد؟ عزیزم؟ خانمم؟ اسمتو +خانم یا خانم +اسمت یا اسم خالیت. ؟یا...

نمی دونم دارم گیج می شم. خدایا خودت کمک کن. فقط می دونم باید یک کاری کنم این فضا عوض شه. شاید هم در مورد مسائل دیشب باهات حرف زدم و در مورد بابام و دعوتت کنم خونمون تا با خانواده من بیشتر آشنا بشی.

خدایا خودت کمک کن. انشالله که سوتی ندم.

سوم :تصمیم دارم این چند روزه در مورد چیزایی که اصلا صحبت نکردیم یا شاید باید بیشتر صحبت بشه صحبت کنم ولی یخورده صمیمانه تر. مثل مسائل سیاسی، شناخت اخلاقی از هم، مسئولیت امور جاری منزل و بیرون از منزل، مشاوره و شاید حرفهایی دیگر.

دیشب بدون شک مبارکترین شبی بوده که بر ما گذشته. امشب محرم هم شدیم. واااااااااااااااای خدا من هنوز باورم نشده. خدایا ممنونتم.

توی اتاق امشب دلم می خواست چادرتو در بیاری ، روسریتو در بیاری ، من آن زلف سیاهت را ببینم، عزیز از گونه ات من بوسه چینم... که نشد من هم که مثل همیشه هیچ کاری نکردم. می بینی عزیز چگونه فرصتها را از دست می دهم؟

با این که خودم درگیریهای فراوونی دارم ولی بهت قول میدم سنگ صبورت باشم و مایه آرامشت عزیز دلم ، قشنگم الهی هیچ وقت نگران نبینمت گلم.من طاقت دیدن چشمان نگران تو را ندارم نازنینم.

اصلا دلم نمیاد این فضا و کیبورد رو رها کنم هرچند دیگه ساعت نزدیک هفت صبحه و من چشمام تاب بیداری نداره. ولی چه کنم عزیزم اینا رو می نویسم فقط بخاطر اینکه یه روزی بشینیم با هم بخونیم و بهشون بخندیم. ای دنیای گذرا...

صبحت به خیر عزیزم خدانگهدارت


نوشته شده در چهارشنبه 90/7/13ساعت 5:33 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت